نامه عاشقانه
هرچندهنور از بستر شبانه خویش بیرون نیامده ام ولی اندیشه ام چون پرستویی بی آشیانه بگرد معبد نام تو معشوقه جاودانم بال وپر می زند.
با خود فکر میکنم
پیوند قلب من با عشق تو پیوندی ابدی است و من قادر نیستم تا واپسین دم حیات....
تا آندم که خون داغ زندگی ام در رگهایم می دودپیمان آسمانی را از یا ببرم
قادر نیستم جز با تو جز در کنار تو سنگینی بار زندگی را بر دوش کشیده و از سرنوشت تو شادمان باشم.
من اینک از تو دورم و این خواست اجتناب ناپذیر تقدیر است که میان ما جدایی انداخته.
این فرمان سرنوست است که مرا در وادی دور افتاده ای سر گردان ساخته است. ولی من این دوره سرگردانی را تحمل می کنم تا روزی که دگر باره ترا با ان سیمای خدایی ات .... با ان چشمای جادوگرت ببینم.
زندگی من زندگی ناگوار و دردناکی است . عشق تو مرا خوشبخت ترین ودر عین حال تیره روز ترین مرد گیتی نموده است. من در این سن بیش از هر چیز نیازمند یک زندگی ارام و پا بر جا هستم ولی تو به من بگو ایا در شرایط موجود چنین امری ممکن است؟
باید به نوشتن خود پایان دهم .
در اخر...
مرا دوست بدار...
بیاد من باش..
نمی دانی امروز ... دیروز ... و روزهای پیش چه اشتیاق دردناکی برای دیدن تو ... برای زیارت رخسار مقدس تو داشتم ... تو... ای عمر من... ای وجود من. خداحافظ!
هرگز نسبت به قلب حساس و گرم مرتضی به غلط قضاوت مکن. .. زیرا این قلب سرشار عشق همیشه از ان توست . همیشه از ان منست . همیشه از ان ماست .
مرتضی با وفای تو
دوستارت ....